معنی آب در فرهنگ عمید
۱. (شیمی) مادهای مایع، بیطعم، بیبو، و مرکب از اکسیژن و هیدروژن با فرمول شیمیایی h۲o که در طبیعت به مقدار زیاد موجود است و سه ربع روی زمین را فراگرفته. در صد درجۀ سانتیگراد جوش میآید و در صفر درجۀ سانتیگراد منجمد میشود.
۲. مقدار زیادی از این مایع که در یکجا جمع شود، مانندِ دریا، برکه، و دریاچه.
۳. عصارۀ میوه: آب سیب.
۴. هرچیز شبیه آب که از بدن انسان ترشح میشود، مانندِ عرق، ادرار، منی، و اشک.
۵. مایعی که چیزی را در آن پروریده یا پخته باشند: آب آلو، آب انجیر، آب گوشت.
۶. مایعی که از تقطیر بهدست میآید: آب نعنا.
۷. [قدیمی] یکی از چهار عنصر.
۸. [قدیمی، مجاز] رونق؛ رخشندگی.
۹. [قدیمی، مجاز] آبرو؛ اعتبار: گر برای او نباشد تو نخواهی صدر و قدر / ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب (انوری: ۲۴).
۱۰. [قدیمی، مجاز] جاه.
۱۱. [قدیمی، مجاز] رواج.
۱۲. [قدیمی، مجاز] طرز و طریق.
* آب آتشرنگ: [قدیمی، مجاز] شراب سرخ.
* آب آتشگون: [قدیمی، مجاز] آب آتشرنگ؛ شراب سرخرنگ؛ آب آتشزا؛ آب آتشنما؛ آب آتشین.
* آب آلو:
۱. آبی که از آلو بگیرند.
۲. آبی که آلوی خشک را در آن خیسانیده باشند.
* آب انداختن: (مصدر لازم)
۱. جدا شدن آب برخی مواد غذایی مایع از دیگر اجزای آن.
۲. جاری کردن یا پُر کردن آب در جایی مانند کشتزار و حوض.
* آب انگور:
۱. افشرۀ انگور؛ آبی که از انگور رسیده بگیرند.
۲. [قدیمی، مجاز] شراب؛ عرق؛ می؛ باده.
* آب بسته: [قدیمی، مجاز]
۱. یخ.
۲. برف.
۳. تگرگ.
۴. آب فسرده؛ آب خفته.
* آب بقا: [قدیمی] = * آب حیات
* آب بینی: آب غلیظ که از بینی میآید؛ خل؛ خیل.
* آب پشت: [قدیمی] آبی که از غدد تناسلی مرد هنگام جماع یا استمنا خارج میشود؛ منی.
* آب تاختن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] شاش کردن؛ ادرار کردن؛ پیشاب ریختن؛ آب افکندن؛ آب انداختن: ز قلب آنچنان سوی دشمن بتاخت / که از هیبتش شیر نر آب تاخت (رودکی: ۵۴۱).
* آب تبلور: (شیمی) آبی که در برخی مواد متبلور، مانند بلورهای کات کبود به حالت ترکیب در مواد شیمیایی وجود دارد و اگر آن را بهوسیلۀ حرارت خارج سازند خاصیت تبلوری آن ماده از میان میرود.
* آب تلخ: [قدیمی، مجاز]
۱. شراب.
۲. عرق.
* آب حیات:
۱. آب چشمهای در ظلمات که هرکس از آب آن بیاشامد عمر جاویدان پیدا میکند و هرگز نمیمیرد و خضر پیغمبر از آن آب نوشیده است؛ آب زندگی؛ آب بقا؛ آب حیوان؛ آب خضر؛ چشمۀ خضر؛ چشمۀ حیات؛ چشمۀ حیوان؛ چشمۀ زندگی؛ چشمۀ نوش: کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن / نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی (سعدی۲: ۶۱۳).
۲. [مجاز] دهان معشوق.
* آب حیوان: [قدیمی] = * آب حیات: که دراین راه در بدی نیکیست / کآب حیوان درون تاریکیست (سنائی: ۲۰).
* آب خضر: [قدیمی] = * آب حیات
* آب خفته: [قدیمی، مجاز]
۱. آب ایستاده و راکد.
۲. یخ.
۳. برف.
* آب دادن: (مصدر متعدی)
۱. دادن آب به کسی یا حیوانی.
۲. آبیاری کردن باغچه یا کشتزار.
۳. [مجاز] رویۀ فلزی را با آب فلز دیگر پوشاندن.
۴. [مجاز] زراندود یا سیماندود کردن فلز.
* آب دهان: ‹آبدهن› آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج میشوود؛ بزاق؛ تف؛ تفو؛ خیو؛ خدو؛ بفج.
* آب دیده: [قدیمی، مجاز] اشک چشم؛ سرشک.
* آب رخ: [قدیمی، مجاز]
۱. آبرو؛ شرف؛ اعتبار.
۲. ارج و قدر.
۳. نیکنامی: خاقانیا زنان طلبی آب رخ مریز / کآن حرص کآب رخ برد آهنگ جان کند (خاقانی: ۸۶۰).
* آب رز: [قدیمی]
۱. آبی که از شاخههای بریدۀ تاک بچکد.
۲. [مجاز] باده؛ می: آب رَز باید که باشد در صفا چون آب زر / گر ز زرّ مغربی ساغر نباشد گو مباش (ابنیمین: ۱۱۶).
۳. آب زهر.
* آب رزان: ‹آب رَز› [قدیمی، مجاز] باده؛ شراب انگوری.
* آب رفتن: (مصدر لازم) کوتاه شدن پارچه یا لباس نو بهواسطۀ شستن آن در آب.
* آب رکنی:
۱. آب رکنآباد.
۲. نهری در شیراز که سرچشمهاش در شمال این شهر و از آثار رکنالدولۀ دیلمی است.
* آب زر: آبطلا؛ محلول زر که با آن بنویسند یا تذهیبکاری بکنند.
* آب زندگی: ‹آب زندگانی› = آب حیات: معنی آب زندگی و روضهٴ ارم / جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست (حافظ: ۱۴۸).
* آب ژاول: (شیمی) محلول زردرنگی مرکب از آب، نمک طعام، و هیپوکلریت سدیم که برای گندزدایی و رنگزدایی به کار میرود.
* آب سبز: (پزشکی) از امراض چشم که عوارض آن افزایش فشار داخلی چشم و درد و سفتی کرۀ چشم و محدود شدن میدان دید است و ممکن است منجر به کوری شود؛ گلوکوم.
* آب سبک: (شیمی) آبی که مواد معدنی در آن کم باشد؛ آب گوارا.
* آب سخت: (شیمی) آبی که مواد معدنی در آن بسیار باشد و صابون در آن خوب کف نکند.
* آب سفید: ‹آب سپید› (پزشکی) = آبمروارید
* آب سیاه: ‹آب سیه›
۱. (پزشکی) از امراض چشم که باعث تیرگی و نابینایی چشم میشود؛ آمورز.
۲. [قدیمی، مجاز] شرابی که از انگور سیاه گرفته باشند؛ شراب انگوری.
۳. [قدیمی] آب بسیار و عمیق؛ غرقاب.
۴. [قدیمی] سیل.
۵. [قدیمی] نیستی؛ مرگ: زردگوشان به گوشهها مردند / سر به آب سیه فروبردند (نظامی۴: ۶۰۲).
* آب سیه: [قدیمی] = * آب سیاه: زردگوشان به گوشهها مردند / سر به آب سیه فروبردند (نظامی۴: ۶۰۲).
* آب شدن: (مصدر لازم)
۱. گداخته شدن.
۲. [مجاز] واشدن جسم جامد در اثر حرارت.
۳. [مجاز] شرمنده شدن.
۴. حل شدن چیزی در حلال.
۵. [مجاز] بسیارلاغر شدن.
* آب شنگرفی: [قدیمی، مجاز]
۱. شراب سرخ.
۲. اشک خونین.
* آب فسرده: [قدیمی]
۱. یخ.
۲. برف.
* آب کردن: (مصدر متعدی)
۱. جسم جامد را در آب حل کردن؛ جسمی را بهوسیلۀ حرارت ذوب کردن؛ گداختن.
۲. [عامیانه، مجاز] فروختن کالای بنجل و نامرغوب با حیله و تزویر.
* آب کشیدن: (مصدر متعدی)
۱. آب را با دلو از چاه بالا آوردن.
۲. بردن آب با ظرف از جایی به جایی.
۳. جامه یا پارچهای را در آب شستن.
۴. [عامیانه] چرک کردن زخم به سبب آلوده شدن با آب ناپاک.
* آب گرم: (زمینشناسی) چشمهای که در برخی نقاط از زمین میجوشد و ممکن است دارای گوگرد و مواد معدنی دیگر باشد. در این صورت آب آن برای معالجۀ امراض پوستی نافع است.
* آب مژه: ‹آب مژگان› [قدیمی، مجاز] اشک چشم.
* آب معلق: [قدیمی، مجاز] آسمان.
* آب میانبافتی: (زیستشناسی) مایعی که سلولهای بدن در آن غوطهور هستند و بر اثر تراوش قسمتی از پلاسمای خون از دیوارۀ مویرگها حاصل میشود.
* آبوگل: [مجاز] خانه؛ بنا؛ ساختمان.
* آبوهوا: (زمینشناسی)
۱. اوضاع جوی اعم از سرما، گرما، فشار جوی، و وزش بادها در یک شهر یا ناحیه.
۲. متوسط اوضاع جوی در طی سالیان مختلف در یک شهر یا ناحیه؛ اقلیم.
* از آب و گل در آمدن: [عامیانه، مجاز] رشد کردن و به سن بلوغ رسیدن کودک.
معنی آب در فرهنگ معین
( اَ) [ ع . ] (اِ.) ۱ – پدر، ج . آباء. ۲ – کشیش .