معنی آبادانی در فرهنگ عمید ۱. آباد بودن. ۲. (مصدر متعدی) آباد ساختن زمین با کشتوکار؛ آباد کردن. ۳. (اسم) [قدیمی] جایی که در آن آب و گیاه پیدا شود
معنی کلمات
معنی آبجی در فرهنگ عمید خواهر.معنی آبجی در فرهنگ معین [ تر. ] ( اِ.)1 - خواهر. 2 - مخففِ آغاباجی .
معنی آبدندان در فرهنگ عمید ۱. نوعی انار بیدانه. ۲. نوعی گلابی. ۳. نوعی حلوا و شیرینی نرم و لطیف: تشنه در آب او نظر میکرد / آبدندانی از جگر
معنی آبسته در فرهنگ عمید زمینی که در آن آب بسته و تخم پاشیده باشند؛ زمین آماده برای زراعت.معنی آبسته در فرهنگ معین (بِ تِ) 1 - (ص .) آبستن
معنی آبگردان در فرهنگ عمید ظرف بزرگ و دستهدار شبیه ملاقه که با آن آب یا غذای آبکی مانند آش و آبگوشت را از ظرفی به ظرف دیگر میریزند.معنی آبگردان
معنی آب نما در فرهنگ عمید ۱. حوض یا جوی آب در خانه و باغ که آب آن نمایان باشد. ۲. جایی که آب چشمه یا کاریز به روی زمین
معنی آتش در فرهنگ عمید ۱. آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود میآید و دارای روشنی و حرارت است. ۲. [مجاز] گرما؛ حرارت. ۳. [مجاز]
معنی آتش نشان در فرهنگ عمید ۱. مٲمور آتشنشانی که وظیفۀ او خاموش کردن حریق و جلوگیری از آتشسوزی است. ۲. دستگاه خاموشکنندۀ آتش که حاوی مواد شیمیایی میباشد. ۳.
معنی آجودان در فرهنگ عمید افسری که در خدمت افسر بالاتر از خود، مٲمور اجرای دستورهای او است.معنی آجودان در فرهنگ معین ( اَ) (اِ.) نک آجودان .
معنی آخردست در فرهنگ عمید ۱. دست آخر؛ پایان کار. ۲. (اسم) پایین اتاق؛ صف نعال. ۳. نوبت آخر. ۴. سرانجام.معنی آخردست در فرهنگ معین (خَ. دَ) [ ع -
معنی آدمک در فرهنگ عمید ۱. آدم کوچک. ۲. پیکر و هیکل کوچک که به شکل آدمی درست کنند.معنی آدمک در فرهنگ معین (دَ مَ) (اِمصغ .) 1 - آدم
معنی آذرگون در فرهنگ عمید ۱. (زیستشناسی) = شقایق: تا همی سرخ بُوَد آذرگون / تا همی سبز بُوَد سیسنبر (فرخی: ۱۳۹)، به هم بودند آنجا ویس و رامین /
معنی آبادی در فرهنگ عمید ۱. آباد بودن. ۲. (اسم) ده؛ قریه.معنی آبادی در فرهنگ معین [ په . ] (حامص . اِ.) 1 - عمران ، آبادانی . 2
معنی آبچین در فرهنگ عمید ۱. پارچهای که بدن خود را پس از شستوشو با آن خشک کنند؛ حوله. ۲. پارچهای که تن مرده را پس از غسل دادن با
معنی آب دوغ در فرهنگ عمید nullمعنی آب دوغ در فرهنگ معین (اِمر.) 1 - ماستی که درون آن آب ریزند و به صورت دوغ درآورند، ماستی با آب بسیار.
معنی آبسه در فرهنگ عمید تورم نقطهای از بدن به دلیل جمع شدن چرک در زیر پوست.معنی آبسه در فرهنگ معین (س ِ) [ فر. ] (اِ.) ورم عفونی در
معنی آب گردش در فرهنگ عمید ۱. نوبت آب گرفتن برای کشتزار. ۲. تندرو: آبگردش مرکبی کز چابکی هنگام تک / نعل سخت او ز خاک نرم انگیزد غبار (ازرقی:
معنی آبنوس در فرهنگ عمید ۱. (زیستشناسی) درختی گرمسیری با چوب سیاه، و گرانقیمت. ۲. (زیستشناسی) چوب این درخت که سخت، سنگین، و با لکههای سیاه است در کندهکاری و
معنی آتش افروز در فرهنگ عمید ۱. هر چیزی که با آن آتش روشن کنند؛ آتشگیره. ۲. کسی که آتش بیفروزد؛ آنکه آتش روشن کند. ۳. (صفت) [مجاز] فتنهانگیز. ۴.
معنی آتش نشانی در فرهنگ عمید ۱. فرونشاندن آتش. ۲. (اسم) نهادی با نیروی متخصص که متصدی خاموش کردن آتش است؛ اطفائیه. ۳. = آتشنشانمعنی آتش نشانی در فرهنگ معین
معنی آجیدن در فرهنگ عمید ۱. فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی؛ بخیه زدن؛ سوزن زدن؛ سوراخ کردن. ۲. دندانهدار ساختن سطح چیزی، مثل دندانهها و ناهمواریهای سوهان
معنی آخریان در فرهنگ عمید مال و اسباب؛ کالا؛ متاع؛ مالالتجاره؛ قماش: آخریانِِ خِرد سفته فرستم به دوست / هیچ ندارم دگر چون دل و جان نزد اوست (عسجدی: لغتنامه:
معنی آدمیت در فرهنگ عمید ۱. انسانیت؛ آدمی بودن؛ انسان بودن: آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است / کآدمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را (سعدی۲: ۳۱۱). ۲. (اسم)
معنی آذرنگ در فرهنگ عمید ۱. اندوه؛ رنج؛ محنت: ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ / تو از مهر او روزوشب چون نهنگ (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۳). ۲. =
معنی آبار در فرهنگ عمید = بئرمعنی آبار در فرهنگ معین [ ع . ] ( اِ.) جِ بئر؛ چاه ها.
معنی آبخست در فرهنگ عمید = آبخوستمعنی آبخست در فرهنگ معین (خَ یا خُ) 1 - (اِمر.) جزیره . 2 - میوه ای که بخشی از آن فاسد شده ب
معنی آبده در فرهنگ عمید ۱. آبدهنده. ۲. آن قسمت از مجرای قنات در زیرزمین که آب از آن بیرون میآید و داخل قنات میشود.معنی آبده در فرهنگ معین (بِ
معنی آبشار در فرهنگ عمید ۱. (زمینشناسی) آب جوی یا رود که از جای بلند به پایین فروریزد. ۲. (ورزش) در والیبال، تنیس، و پینگپنگ، نوعی ضربۀ محکم و سریع
معنی آب گرم کن در فرهنگ عمید وسیلهای که با نفت، برق، و یا گاز آب را گرم میکند.معنی آب گرم کن در فرهنگ معین (گَ کُ) (اِ.) دستگاه گرم
معنی آبو در فرهنگ عمید گل نیلوفر آبی.معنی آبو در فرهنگ معین ( اَ) [ ع . ] (از اسماء سته ) (اِ.) اب ، پدر. ضح - در عربی
نمایش بیشتر